9.1. مقصود از «واقعیتِ» مورد اشاره در برهان صدیقین
بسم الله الرحمن الرحیم
9. مقصود از «واقعیتِ» مورد اشاره در برهان صدیقین (2)
ادامه بحث درباره مقصود از «واقعیت» در این برهان
تلمیذ: در بحث دیروز تا حدودی معنای توصیفی واقعیت معلوم شد. بنده که مجدد مقاله را مطالعه میکردم به نظرم رسید تا مقصود از «ضرورت»، خصوصا با تفاوتی که بین ما و غربیها در توضیح «ضرورت» وجود دارد (ما ضرورت را بدیهی و امکان را وابسته به آن تعریف میکنیم، اما غربیها بالعکس) معلوم نشود تحلیلهای این مقاله را نمیتوان بخوبی مورد نقد و بررسی قرار داد؛ لذا اگر امکان دارد ابتدا معنای توصیفی «ضرورت» را هم توضیحی بفرمایید.
شمول واقعیت اشارهای نسبت به قضایای کاذبه
پاسخ: [بگذارید ابتدا همان مفهوم توصیفی «واقعیت» را بیشتر توضیح دهم بعد سراغ ضرورت برویم.] برهان ما از «وجود» به «واقعیت» منتقل شد. اگر مفهوم توصیفیِ واقعیت را در نظر بگیرید، کل قضایای کاذب از حوزه آن خارج میشود و برهان ربطی بدانها پیدا نخواهد کرد. معنای توصیفیِ واقعیت، یعنی امر ثابت و مسلمی که حق است؛ قضیه کاذب ، یعنی قضیهای که واقعیت ندارد. دقت کنید که واقعیت توصیفی مقابل دارد، اما مقصود علامه این نیست. مقصود و مرمای برهان، واقعیتی است که در هردو قضیهی صادق و کاذب هست؛ یعنی واقعیتی مورد نظر است که مقابل ندارد و مشار الیه است؛ در حالی که واقعیت توصیفی، فقط همراه قضیه صادقه است و همراه کاذبه نیست. واقعیت در این برهان، حتی در دل هر قضیه کاذبهای هم هست. (الیه یرجع الامر کله) چگونه قضایای کاذبه واقعیت اشارهای دارند؟ چون کاذب بودن آنها واقعی است، یعنی واقعا کاذبند؛ خود قضیه از واقعیتی حکایت نمیکند و واقعیتی ورای خود ندارد، اما کاذب بودنش واقعی است. لذا واقعیتِ در این برهان، در دلِ هر قضیه کاذبهای هم هست. اگر واقعیت در این برهان را بخواهیم توصیفی در نظر بگیریم، آنگاه قضایای کاذبه از دامنه شمولش خارج میشوند. ما میگوییم آن مبدأیی که بین صادق و کاذب را از هم جدا میکند و واقعیت کاذب [یعنی واقعا کاذب بودنِ کاذب] هم در گروی اوست [آن مد نظر است]. یعنی هر قضیه کاذبی را هم که در نظر بگیرید، اگر مبدأ مطلق پشتوانه اش نباشد کاذب بودنش هم حاصل نمیشود.
این واقعیت مقابل ندارد، و چون مقابل ندارد توصیفبردار نیست چون توصیف با تحیث گره خورده است؛ بدون تحیث نمیتوانید و محال است که توصیف کنید؛ چون هر صفتی از حیثیتی کاشف است و تحیث هم موطنی هست برای خودش در دار صدق و در دار واقعیت، که موطن هویت غیبیه بر آن هم مقدم است: حیث الحیث. این تعابیر در کلمات معصومین [را دست کم نگیرید] مطالب مهمی را به ما یاد دادهاند. در مورد تعبیر امام درباره اسماء الهی، که فرمود اسماء الهی هم مخلوقند چه کسی ممکن است که گمان کند که منظور مخلوقیتی همانند مخلوقیت خورشید و ماه و زمین است. معلوم است مقصود دیگری در کار است. خلاصه اینکه با واقعیت به نحو توصیفی، کار این برهان به سرانجام نمیرسد.
سوال: آیا در دل هر قضیه کاذبه یک واقعیت اشارهگر میبینیم یا یک واقعیت؟
پاسخ: اشارهگری در مورد برهان علامه است [نه در خصوص قضایای کاذبه]. عرض ما این است که در این برهان یک اشارهگریای به واقعیتی میبینیم که این واقعیت در هر قضیه کاذبهای هم حضور دارد، هر قضیه کاذبهای هم واقعا کاذب است. مقصود و مرمای برهان، ظرف این قضایای کاذبه هم هست.
نسبت خدا و واقعیت اشارهای
سوال: ما این فرمایشات شما را قبول داریم که واقعیتی را شهود میکنیم که به هیچ وجه نمیتوانیم از آن فرار کنیم؛ اما این چه ربطی به خدا دارد؟ آیا این خداست؟
پاسخ: ما نگفتیم این خداست. جلسات قبل بحث شد که این اشارهگر به سمت فیض اقدس است. قبلا هم گفتیم که هویت غیبیه در هر موطنی غیبوبت خود را حفظ میکند. به نظر میرسد معنای تأویلیِ «ولم یکن له کفوا احد» همین است. کفو نداشتن ظاهرش این است که یعنی همسر نداشتن. همسر ندارد، یک معناست که صحیح هم هست. یکبار هم میگویی کفو ندارد یعنی کنارش خدای دیگری وجود ندارد. یکبار هم میگویی خدای دیگر کنارش محال است. اینها مطالب درستی است اما ظاهرا مفاد آیه بیش از اینهاست؛ بلکه یعنی فرض کنار و کفو ندارد. یعنی در کنار او نمیتوانی دومیای را فرض کنی، نه اینکه [فقط بگوییم] دومی نیست، فرضش هم امکان ندارد. (شبیه صرف الشیء لایتثنی، که دومی فرض ندارد.)
سوال: این را که ما واقعیتی را شهود میکنیم که نمیتوانیم از آن فرار کنیم میفهمم؛ اما اینکه این واقعیت ماهیتش اشارهگر است به چیزی غیر از این، این را نمیفهمم.
پاسخ: آن چیزی که شهود میکنید که اشارهگر نیست. اشارهگر مفهوم است. در فضای توصیف و در موطن مقابلات یک مفهومی اخذ شده: واقعیت در مقابل بطلان، آن طور که میگویید قضایای کاذبه واقعیت ندارد.
سوال: آنچه شهود میکنیم چیست؟
پاسخ: آنچه شهود میکنیم آن چیزی است که مقابل ندارد و ظهور حق متعال است در موطن حاق نفسالامری که اوسع است از همه حقایق وجودیه و نفسالامریه؛ این مشهود همه ماست. خدای متعال جان و روح را طوری قرار داده با قوه عقل (نه قوه مشاعر، قوه مشاعر فقط در حوزه وجود و عدم، حوزه کن سیر میکند؛ اما قوه عقل واقعا جوهرش برتر است از موطن وجود و عدم مقابلی) که درک میکند قضایای صادقه و کاذبهای را که موطنش بالدقه اوسع است از این حوزه، حوزه مستقل دارد، نه تبعی، این مشهود شماست، و مشهود شما ظهور حق متعال است در موطن حقایق نفسالامریه. و لذا در همین محدودهای که مشهود ماست، مشهود موضعیِ ماست. مانند اینکه بلاتشبیه کسی میرود درون اقیانوس؛ اقیانوس مشهود اوست، اما او چه میبیند، او همانجایی را که هست میبیند. آقای طباطبایی هم با این برهان زحمت کشیدهاند تا این چیزی را که مشهود همه است را از طریق سربه سرِ ذهن گذاشتن [به همگان نشان دهند و] بگویند که اگر میگویی همه واقعیات باطل است، پس «واقعا» باطل است.سر به سرش میگذارند تا نشانش دهند.
حضرت امیرالمومنین (ع) فرمودند: «لَمْ تُدْرِکْهُ الْأَبْصَارُ فَیَکُونَ بَعْدَ انْتِقَالِهَا حَائِلا»(توحید صدوق، ص31). فرمودند چشمها خدا را نمیبیند؛ چرا؟ چون چیزی که چشم او را میبیند وقتی چشم برگرداندی دیگر چشم او را نمیبیند. مفاد این جمله چیست؟ وقتی چشم برگرداندی دیگر او را نمیدیدی. یعنی یک جایی بود که دیگر نمیدیدی. اما نمیشود جایی باشد که خدا را نبینی. نمیشود چشم از خدا برگردانی. اما این معنایش این هم نیست که تو در هر لحظهای که خدا را ببینی حق مطلق را ببینی. اصلا مقصود حضرت این نیست. بلکه میخواهند بگویند لحظهای نمیتوانی چشم از خدا برداری. یعنی چیزهایی را که میبینی، همین که چشم از آن برداری دیگر نمیبینی، اما خدای متعال طوری است که اگر چشم هم برگردانی میتوانی ببینیدش. اتفاقا برای عقل هم همین طور است. حتی عقل هم اگر بخواهد چشم از او بردار به سوی خود او برمیگردد. از او برمیگرداند به سوی خود او.
آقای طباطبایی میخواهند با این بیان سر به سرِ ذهن بگذارند و این را نشانش بدهند که ببین: یک محیطی است که این طوری است، هر موطنی از نفسالامر که نگاه کنی این طور است. میگویی خوب من همه قضایای صادقه را که میبینم این طور است. میگویند حتی قضایای کاذبه هم که میبینی واقعا کاذب است. پس همراه هر قضیه کاذبهای هم یک بستری و یک امری هست که مقابل ندارد. صادقش «واقعا» صادق است، کاذبش هم «واقعا» کاذب است. پس اگر واقعیت را توصیفی کردی، از قضایای کاذبه فاصله میگیری و خراب میشود و دیگر برهان آقای طباطبایی نیست. اما اگر واقعا را به این معنای اشاره به موطنِ غیرمقابلدار گرفتی، [مقصود ایشان را درست فهمیدهای.] مقابل ندارد، و لذا تحیث ندارد؛ تحیث ندارد، لذا توصیفبردار نیست، و چون توصیفبردار نیست مفاهیم متقابله نمیتواند او را بیان کند. مفاهیم متقابله محدود است و مقابل دارد. ما از این مفهوم به اولویت استفاده کردیم تا اینکه پیش برویم.
حالا آیا این هویت غیبیه است؟ نه. این موطن از آن موطنهایی است که واقعیت غیرمقابلداری است که اول مجلای هویت غیبیه الهیه است مشهود اذهان است و اذهان ابایی از او ندارد (حالا این تعبیر کلاسیک «اول [مجلای هویت غیبیه] بودن» درست است یا غلط کاری نداریم). اینکه اصل ذات خدای متعال فقط مشهود خودش است امر واضحی است و مانند دودوتا چهارتاست. اما از آن طرف وقتی ما میگوییم مثلا «یا موجود من طلبه» (بحارالانوار، ج99، ص56) یا آن تعبیری که دیروز مطرح شد که «تَعَرَّفْتَ لِکُلِّ شَیْءٍ فَمَا جَهِلَکَ شَیْءٌ» و «وَ أَنْتَ الَّذِی تَعَرَّفْتَ إِلَیَّ فِی کُلِّ شَیْءٍ» [اینها تعابیر مهمی است] وقتی میگوییم به هویت غیبیه نمیرسیم منظور ما این نیست که این تعبیرات را انکار کنیم. ما دقیقا و بالدقه العقلیه به معرفت او میرسیم. البته ذات فقط مشهود خود ذات است؛ اما آن اندازهای که ما شهود میکنیم که بینونت انعزالی و وجودی از خدای متعال ندارد.
معنای موجهی برای شهود خود خدا
دیدم یک تعبیراتی میآورند و نزاعهایی هست که ذات میتواند مشهود باشد یا نه. من به نظرم میآید گاهی الفاظ یک جور است مقصود دوتاست. اگر کسی گزافگو باشد با او کاری نداریم؛ اما کسی که میخواهد روی میزان حرف بزند، اگر میگوید شهود ذات ممکن است معنایی را قصد میکند که این معنا را طرف مقابل هم منکر نیست. مثلا وقتی شما محضر یک امام معصوم میروید، کسی بگوید که پیش امام نرفتی و امام را ندیدی، امام را فقط در ملابس صفاتش دیدی. پاسخ میدهید که: دروغ میگویی. من نزد خود امام رفتم. نه عکسش را دیدم و نه صفاتش را شنیدم. به این «خود» دقت کنید. میگویید پیش خود امام رفتم. هرکس که نماز میخواند به قلبش که مراجعه کنید، وقتی حس میکند که با نماز خواندن دارد با خدا حرف میزند، اگر کسی بگوید با صفات خدا حرف میزنی؟ چه میگوید. میگوید خیر، با خود خدا حرف میزنم. اگر این مقصود از کلمه «خود» مد نظر باشد که مخالفی نیست و مشهود همه ما همین است. یعنی هرچه شهود میکنیم از واقعیت غیرمقابلدار، مشهود خود خداست، اما اگر مقصود شما از خود، مثلا در موردی که میگفت خود امام معصوم را دیدم، آیا مقصودش این بود که تمام حیثیات و شئونات حقیقت کامله او را دید؟ حتی پیش یک عالم هم که میرود چنین ادعایی نمیکند. پس کلمه «خود» با مقابلاتش معلوم میشود. گاهی خود یعنی نه با ملابسات صفات. گاهی یک نفر را میشناسید در ملابس صفات. مثلا میگویند در فلان شهر دنیا فلان استاد دانشگاه هست، او را میشناسید؟ میگویید بله، فلان جایزه را برده است. میپرسند او را دیدهای؟ میگویید نه. این یعنی فقط اوصافش را شنیدهام. این شناسایی با اوصاف است. اما در مقابل این گاهی میگویید شناسایی من با اوصافش نیست. خودش را میشناسم. یعنی یک ذوالشئونی برای من در شأنی از شئونات وجودیش ظهور کرد. ذوالشأن را دیدم در ملابس شأنی، نه در ملابس صفات بدون ذات او. اگر این طور بگویند که مانعی ندارد.
عدم امکان شهود ذات خدا
اما اگر کسی بگوید شهود ذات، یعنی همان را که میدانیم هیچکس بدانجا راهی ندارد و خود معصومین فرمودند که ما هم راهی نداریم: استأثره الله لنفسه. خدا اسمی دارد مختص خودش که اگر آن اسم [برای کسی] معلوم شود، میشود خود خدا. یعنی نمیشود برای غیرخدا معلوم شود، نه اینکه نعوذبالله خدا بخیل بوده و به اولیای خودش نداده. بلکه این نمی شود. کسی بگوید شهود ذات به این معنا، یک حرف گزاف خیالیای بیش نیست.
سوال: خیلی از عرفا میگویند وقتی عبد فانی شد و خودیتش از بین رفت آن وقت متصف به صفات خدا میشود و آن استأثره الله لنفسه هم برخی گفتهاند خود ائمه هستند.
پاسخ: این را قبلا هم عرض کردیم که چه بسا این باطنِ خود ائمه باشد که برای خودشان هم ظهور نمیکند. یعنی جنبه یلیالربیِ خودشان میشود اسم مستأثر. این حرف خوبی است.
سوال: خوب برای خودشان معلوم است.
پاسخ: نکته دقیقا در همین است که یلیالربیِ آنها دیگر ظاهر برای خودش نیست. آن که ظهر لنفسه غیر یلیالربی است. اگر آن یلیالربی باشد میشود خدا. نکته همین است.
آن هم که گفتید فانی شود، اتصاف به صفات یک چیزی است که مربوط به مقام واحدیت است. حتی وقتی متصف میشود به بعض صفات متصف میشود. فنای در اسماء و صفات هم خودش مراتب دارد. سفر دوم را سیر در اسماء و صفات میگیرند که خودش چه دستگاهی دارد. اما معنای آن شهود ذات به این معنایی که الان مقصود ماست نیست. البته دیدهام که برخی تصریح میکنند، اما به نظرم چنین کسانی از یک موضعگیری بدوی کلاسیک حرکت کرده و تا به آخرش بدان ملتزم شدهاند. دیدهاید که برخی یک موضع کلاسیک را میگیرند و بعد تا آخرش ملتزم میشوند هر چه باداباد! اما بعد اگر خودش برگردد و از فضای کلاس فارغ شود میبیند خودش نمیپذیرد. شاهد روشنش بحثی است که درباره بقا و فنای عین ثابت بین آقای طباطبایی و شاگردشان [علامه طهرانی در مهر تابان] بحث کرده بودند که ما در بحث تفسیر آوردیم و دربارهاش صحبت کردیم. آنجا بلاریب حق با آقای طباطبایی است ولو خلاف مبنای حکمی خودشان است و لذا ایشان هم مرتب به رخ ایشان میکشند که شما که اصالت وجودی هستید چگونه این حرف را میزنید؟ این مال این است که وقتی در نهایه اصالت وجود و رد اعیان ثابته میکردند در فضای کلاس بودند (آخوند هم در بخشی از اسفار همین طور است) اما در کتاب مهر تابان دارد به عنوان یک ذهن صافی که نفسالامر را مشاهده میکند [بیان میکند]. به عبارت دیگر، بدون تقید به ظواهر کلاس، خودش دارد فکر میکند. این خیلی مهم است.
مجددا درباره نسبت خدا و واقعیت اشارهای
سوال: این واقعیت که مقابل ندارد را چگونه به خدا نسبت میدهید؟
پاسخ: اگر این واقعیت ثابت شود، خدا ثابت نشود [مهم نیست] ! همان فرمایش امام صادق (ع) که: ما نزاع بر سر لفظ نداریم. این واقعیت را میبینید که هیچ کاریش نمیتوانید بکنید: در وجود، در عدم، در قضایای صادقه، در استلزامات ...
سوال: این خداست؟
پاسخ: نه. این واقعیت هست یا نیست؟ اگر هست تمام است. اتفاقا امام فرمود که آن خدایی که با این اسم، حتی با کلمه جلاله [الله] میخوانید متاخر از این واقعیت است. اگر دقت کنید و با این بیانات معصومین شما را جلوتر از اسماء میبرند. نفی الصفات عنه یعنی چه؟ در تعابیر امام رضا علیالسلام چه تعبیرات [نابی] هست. میفرمایند: « فَأَسْمَاؤُهُ تَعْبِیرٌ وَ أَفْعَالُهُ تَفْهِیمٌ وَ ذَاتُهُ حَقِیقَةٌ [وَ کُنْهُهُ تَفْرِیقٌ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ خَلْقِه]» (عیون اخبار الرضا، ج1، ص151) اگر به این برسید میبینید به یک چیز غیرمقابلداری میرسید که دیگر آراماید. بعد که با این انس گرفتید آن وقت جالبش، حفظ غیبوبت مطلقه است که دیروز عرض کردم. یعنی با اینکه همهجا او را میبینید باز میبینید که اصل ذات این واقعیت برای شما [مکشوف نیست] و همهاش دارد میگوید «هو». چرا هو اسم اعظم است؟ آیا الله اسم اعظم است یا نیست؟ در آن روایت دارد که هو اسم اعظم است [ظاهرا اشاره به این حدیث است: عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع قَالَ: رَأَیْتُ الْخَضِرَ ع فِی الْمَنَامِ قَبْلَ بَدْرٍ بِلَیْلَةٍ فَقُلْتُ لَهُ عَلِّمْنِی شَیْئاً أُنْصَرْ بِهِ عَلَى الْأَعْدَاءِ فَقَالَ قُلْ یَا هُوَ یَا مَنْ لَا هُوَ إِلَّا هُوَ فَلَمَّا أَصْبَحْتُ قَصَصْتُهَا عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ لِی یَا عَلِیُّ عُلِّمْتَ الِاسْمَ الْأَعْظَم (توحید صدوق، ص89)] اسم اعظم هو، دارد حفظ میکند غیبوبت مطلق الهیه را در کل مواطن.
سوال: من این واقعیت غیرمقابلدار را درک کردم. چگونه از این واقعیت خدا با این اوصافی که دارد درمیآید؟
پاسخ: از این واقعیت علم مطلق، قدرت مطلق و ... درمیآید. همه اینها مسبوق به اوست. قدرت اگر میخواهد قدرت باشد یک واقعیت دارد.
ثمره درک واقعیت مشار الیه این برهان در درک معارف توحیدی
این موضع را اگر درک کردید، بعد که انس گرفتید بالاترین مشکل معارفی حل میشود. حتی اینکه ...
ادامه مطلب برگه نهم در برگه بعدی وبلاگ (برگه زیرین)