سفارش تبلیغ
صبا ویژن

11. شروع بررسی متن مقاله «نقد برهان صدیقین علامه طباطبایی»

بسم الله الرحمن الرحیم

11. شروع بررسی متن مقاله «نقد برهان صدیقین علامه طباطبایی»

معنای مسبوقیت نفس الامر به خدا

[در ابتدا سوالی که در پایان جلسه قبل مطرح شده بود دوباره مطرح شد درباره اینکه در عالم ماست که چهار زوج است و اگر خدا سابق بر همه حقایق از جمله سابق بر زوجیت چهار است، پس اراده خدا می‌تواند طوری تعلق بگیرد که چهار زوج نباشد. با توجه به اینکه دیروز هم این بحث مطرح شده بود، خلاصه پاسخی که ارائه شد چنین است:]

سوال: آیا اگر چهار زوج است یک واقعیت است و هر واقعیتی مسبوق به خداست، آیا خدا نمی‌تواند زوجیت چهار را از او بگیرد؟

پاسخ: از مهمترین گامهایی که گفته شد باید برداریم این بود که درک کنیم نفس‌الامر اوسعیت استقلالی از وجود دارد. نفس‌الامر چیزی است که همه قضایای صادقه و بلکه کاذبه دارند او را نشان می‌دهند و به او تکیه می‌کنند. اگر این را گفتیم باید لوازم این سخن را هم رعایت کنیم و نخواهیم آنچه در دار وجود می‌گفتیم به همان صورت در کل فضای نفس‌الامر انتظار داشته باشیم. یکی از خصوصیات موطن قضایای ریاضی، ثابت بودن حقیقت آنهاست؛ یعنی حقیقت چهار زوج است، یک حقیقت محصور به مکان و زمان و مال عالمی دون عالم دیگر نیست؛ زوج بودن وصف خود چهار است و امور بیرون از ذات چهار نمی‌توانند در او دخالت کنند و این وصف را مقطعی کنند. درباره اینکه اراده خدا صفت ذات است یا صفت فعل اختلاف دارند؛ اما هر دو گروه بحثی ندارند که این حقیقت ثابت بما انه ثابت متعلق اراده نیست و لذا بود که گفتیم این فیض اقدس است. آنکه متعلق اراده است، فیض مقدس و مقام کن وجودی است، موطن وجود و عدم مقابلی است؛ ثابتات موطنشان موطن فیض مقدس نیست، لذا متعلق اراده قرار نمی‌گیرند؛ اما فیض‌اند؛ یعنی مسبوق به خدایند. همین که تا می‌گوییم مسبوق به خدا هستند ذهنتان سراغ این می‌رود که آیا خدا می‌تواند آنها را تغییر دهد، یعنی شما احکام عالم کن و عالم وجود و عدم مقابلی را به موطن نفس‌الامر تسری داده‌اید و اوسعیت استقلالی نفس‌الامر نسبت به وجود را نپذیرفته‌اید. ثابتات تخصصا از تعلق اراده خارجند. اختصاصیات دار وجود را نباید به کل نفس‌الامر گسترش داد. بله؛ می‌گویید ما لفظ نداریم و ومجبوریم از لفظهایی که در همینجا داریم استفاده کنیم؛ باشد، اما اگر لفظی را از اینجا به آنجا می‌بریم باید از لوازم اینجا تخلیه‌اش کنیم و لوازم اینجا را بر آنجا مترتب نکنیم.

تبینی درباره چرایی خلط دوام و ضرورت در منطق جدید

تلمیذ: درباره اینکه در جلسه قبل بحث شد که با اینکه تفاوت قضیه دائمیه با ضروریه قبلا در منطق ارسطو بحث شده بود و فرق نبودن و نشدنی (عدم و استحاله) واضح است، چرا در منطق جدید، ضرورت را به عدم در همه جهانهای ممکن برمی‌گردانند، نکته‌ای به نظرم رسید و آن اینکه: چنانکه می‌دانید یک موج مخالفت با ذات و ذاتیات ارسطویی در غرب شکل گرفت که منطق جدید هم در همان فضا طراحی شد. اینها می‌گفتند ما اصلا ذات و ذاتیات قبول نداریم که این ضروری ذات باشد. در همین فضا که منکر ذات بودند نظام منطقی را هم از منطق گزاره‌ها (که با قضیه شخصیه به مصداق خارجی اشاره می‌کند)‌قرار دادند و در منطق محمولها هم سعی کردند به نحوی بیان کنند که ردپایی از ذات نماند، لذا به جای تعابیری مثل حد اکبر وحد اصغر، که اساسا در فضای حد و ذاتیات بود، ذات محمول را مصداقی به نام X در نظر گرفتند که هر وصفی که دارد به عنوان یک تابعی مثل F  و G دارد. یعنی گفتند ما ذات نمی‌شناسیم پس وقتی می‌گوییم مثلا انسان ناطق است یعنی به ازای هر چیز (هر ایکس، هر امر، هر شیء) اگر تابع «انسان بودن» در خصوص ایکس صادق باشد آنگاه تابع «ناطق بودن» هم برای آن ایکس صادق است. خوب وقتی از فضای ذات و ارتباطات ذاتی بیرون بیایند و بخواهند فقط نگاه مصداقی به اشیاء داشته باشند، ضروری بودن یک ضفت برای شیء یعنی در همه جهانهای ممکن، آن صفت مصداق داشته باشد. فکر می‌کنم علت این تحلیل این باشد.

پاسخ: بالاخره اگر همین که آنها می‌گویند فضای بحث ما فضای موجود خارجی است بدون اینکه ذات را در نظر بگیریم، در همان فضا، آیا صدق قضایای ریاضی را قبول دارند؟ رابطه ضروری در قضایای ریاضی را چکار می‌کنند؟

تلمیذ: از همان زمان که شناخت تجربی و داشتن داده تجربی به عنوان تنها راه شناخت واقع مطرح شد، قضایای ریاضی یک چالش جدی بود و راه حلهای گوناگون هم برایش دادند. برخی ریاضیات را صرفا فرض و اعتبار ذهنی دانستند. برخی خواستند بگویند صرفا تحلیلی است. برخی هم مثل کانت سعی کردند آنها را به عنوان قالب ذهن مطرح کنند تا ترکیبی پیشین بودنشان درست درآید.

پاسخ: بالاخره اگر ترکیبی باشد باید ناظر به واقعیت باشد و مطابَق می‌خواهد. صدق دارد. ترکیبی که می‌گوید یعنی چه؟ آیا صدق و کذب ندارد و انشاء ذهن است؟

تلمیذ: در فضای کانت صورت مساله عوض می‌شود. او معنای صدق را عوض می‌کند. انقلاب کانتی معروف است. او می‌گوید قبلا فکر می‌کردیم ذهن باید با خارج مطابق شود الان فهمیدیم که خارج باید در قالبهای ذهن قرار بگیرد تا درک شود. صدق را نه مطابقت ذهن با عین، بلکه مطابقت عین با ذهن می‌داند به این معنا که باید امور عینی در قالبهای ذهن قرار بگیرد تا انسان بتواند آنها را ادراک کند. یعنی عین باید خودش را با ذهن هماهنگ کند. ریاضیات (حساب و هندسه) صورت و قالب ذهن هستند، کانت زمان و مکان عینی قائل نیست و می‌گوید همین حساب و هندسه صورت زمان و مکان را بر اشیای بیرونی تحمیل می‌کند. البته ان قلتهای زیادی بر این وارد است و خصوصا پیدایش هندسه‌های غیراقلیدسی کاملا این مدل را به چالش کشید.

پاسخ: بله، و اصلا آن افراد اول جرات نمی‌کردند این را مطرح کنند، چون فلسفه کانت فلسفه حاکم بود. وقتی فلسفه‌ها ابهت دارند چنین کاری می‌کنند. اما عرض من این است که تعریف صدق را عوض کنیم یعنی چه؟ بالاخره مطابَق داریم یا نداریم؟

تلمیذ: قبول دارم این مشکل فلسفه کانت است که بالاخره تکلیف نومن چه می‌شود. نومن وجود دارد یا ندارد. [زیرا وی وجود را مقوله ذهنی که فقط باید روی داده‌های حسی اعمال شود معرفی می‌کرد و نومن که از آن جهت که نومن است که داده حسی نیست.] همین مشکلات بود که پس از کانت، منجر به ایده‌آلیسم آلمانی شد. [عرض تلمیذ ناظر به قابل دفاع بودن سخن کانت نبود؛ فقط ناظر به این بود که چگونه آن فضای فکری شکل گرفت که ضروری را به دائمیه تقلیل دادند و چگونه در آن فضاهای اصالت تجربه و حس، قضایای ریاضی همواره به عنوان یک مشکل خود را نشان می‌داد.]

پاسخ: بالاخره باید به اینها جواب دهد. خلاصه تحلیل و ترکیب شق ثالث دارد یا ندارد.

در متن مقاله، واقعیت خاص به جای مفهوم اشاره‌ای واقعیت نشسته

حالا برای اینکه قرار شد عبارات متن یک مرور کامل شده باشد قرار شد عبارات را بخوانیم. ایشان [آقای مروارید] می‌گویند:

«حال، با توجه به این نکته، هسته اصلى برهان علامه را مى توان در دو مرحله چنین تقریر کرد:
مرحله اول: گزاره (واقعیتى وجود دارد)، بى آن که جهت ضرورت به آن افزوده شود، یک گزاره بدیهى است.»

روی برخی تحلیلها دقت کنیم. الان ایشان کلام علامه را این طور تعبیر کردند: «واقعیتى وجود دارد» الان هم «ی» و هم «وجود دارد» به این صورت آیا در تعبیر علامه بود؟ ببینید تعبیر علامه این بود: «و هذه هی الواقعیه....» البته در متن [جمله صاحب اسفار] چنین بود: «ان الوجود کما مر حقیقة عینیّه واحده بسیطه» ببینید در «هذه هی الواقعیه» ، نه کلمه وجود صریحا بود (البته در متن [صاحب اسفار] بود) و نه به صورت «واقعیتی» بود، بلکه «الواقعیه» بود. این الواقعیه محاذاتِ «الوجود» در متن بود. آیا در متن این «الوجود» ، «وجودی» است؟

سوال: خوب علامه در استدلالش که می‌گوید فرض می‌کنیم واقعیتی نباشد، همین واقعیتی را در نظر می‌گیرند.

پاسخ: این را دیروز هم عرض کردیم که خود علامه تعبیر «کل واقعیه» را استفاده می‌کند که همینجا زمینه ورود بیان کلاسیک را مطرح می‌کند که به آنها می‌رسیم. فعلا بحث ما درباره همین جمله اول علامه است و نمی‌خواهیم اشکال کنیم. اینها را فعلا به عنوان مولفه‌های ظریفی که در بحث پیش می‌آید و باید جدی گرفته شود اشاره می‌کنم تا نگاهش کنیم. یکی این حرف «ی» و یکی هم تعبیر «وجود دارد». با این بحثهایی که گفتیم باید این طور تعبیر کرد که «واقعیت داریم، نه اینکه واقعیت وجود دارد. کلمه وجود را به کار نبریم.

بعد ایشان [آقای مروارید] کلمه ضرورت را هم به آن افزودند و گفتند:

«افزون بر این، اگر جهت ضرورت را به آن بیفزاییم، باز هم گزاره به دست آمده (یعنى (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد)) صادق است»

که درباره این کلمه ضرورت توضیحاتی دادیم. بعد از چند سطر می‌گویند:

«در هر حال، استدلال علامه براى گزاره (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد) را مى توان با اندکى فاصله گرفتن از زبان علامه، به صورت برهان خلف چنین بازنویسى کرد»

این بازنویسی خوبی است. منظورم این نیست که با آن موافقم، بلکه منظورم این است که وقتی این طور کار تحلیلی می‌شود و بازنویسی می‌شود بحث خوب پیش می‌رود.

[تلمیذ: تا آخر بحث در ضمن خواندن عبارات، توضیحات مختصری ارائه شد که فقط مواردی در اینجا پیاده شده است که حاوی توضیح اضافه‌ای باشد و مواردی که فقط توضیح بیشتر خود عبارت است، آورده نشد و علاقمندان می‌توانند به فایل صوتی مراجعه کنند]

«فرض: چنین نیست که ضرورتاً واقعیتى وجود دارد.

(1) بنابراین، جهان ممکنى مانندW هست[1] که در آن هیچ واقعیتى وجود ندارد.

(2) در این صورت، در W واقعاً (و نه به صورت اعتبارى، یا خیالى و یا وهمى) واقعیتى وجود ندارد.

(3) بنابراین در W واقعیتى وجود دارد.

(3) با (1) تناقض دارد، پس فرض استدلال نادرست است و به این ترتیب اثبات مى شود که ضرورتاً واقعیتى وجود دارد.

این از مرحله اول. اما مرحله دوم:

مرحله دوم: حال که در مرحله پیش اثبات شد ضرورتاً واقعیتى وجود دارد، بى درنگ مى توان نتیجه گرفت که دست کم یک واقعیت واجب الوجود، موجود است؛ زیرا منظور از (واجب الوجود) واقعیتى است که ضرورتاً وجود دارد. در ادامه، به بررسى دو مرحله استدلال علامه مى پردازیم.»

حالا بررسی مرحله اول:

بررسى مرحله اول برهان

در نگاه نخست، مشکل این مرحله گذر از (2) به (3) است. در این جا علامه از کاربرد واژه (واقعاً) وجود واقعیتى را نتیجه گرفته است. شاید گفته شود که این استنتاج نامعتبر و برخاسته از کژتابى و دقیق نبودن زبان عُرفى است؛ وقتى که براى نمونه، مى گوییم: (سیمرغ واقعاً وجود ندارد)، وجود واقعیتى را تصدیق نمى کنیم، بلکه اتفاقاً وجود چیزى (یعنى سیمرغ) را نفى مى کنیم. به همین ترتیب گزاره (در W، واقعاً واقعیتى وجود ندارد)، وجود واقعیتى را نتیجه نمى دهد. بر این اساس نمى توان از (2) به (3) رسید.

ایشان می‌گویند کلمه «واقعا» که آنجا به کار بردید لازمه‌اش وجود نیست. این کلمه «وجود» به دست شما نمی‌دهد. با بحثهایی که گذشت این درست است که کلمه «واقعا» وجودِ به معنای وجود در مقابل عدم به دست ما نمی‌دهد. این درست است؛ اما واقعیت به دست ما می‌دهد. این را نمی‌شود انکار کرد. واقعیتی که روح برهان شروع از آن بود. «واقعا» اشاره به موطن واقعیت اشاره‌ای است و حتی واقعیت توصیفی هم نیست. اما تعبیری که در (3) آمده وجودی در خود همین جهان را القا می‌کند و اصلا مقصود آقای طباطبایی این نیست. ایشان نمی‌خواهند واقعیتی را در این جهان [در عرض سایر موجودات] اثبات کنند. لذا این گونه از (2)‌به (3) رفتن اصلا منظور ایشان نیست. این «واقعا» اشاره به بستر آن عالم دارد. وقتی می‌گوییم درون این عالم هیچ واقعیتی وجود ندارد «واقعا»؛ این «واقعا» مال خود این عالم [واقعیتی درون این عالم] نیست؛ بلکه مال بستری است که کل حقایق- که یکی هم همین واقعیت است- در آن هستند. ایشان [آقای مروارید] در (3) می‌گویند بنابراین در ج [W] واقعیتی وجود ندارد. اصلا بحث علامه در ج نیست.

آیا امر واقع منفی مقوله‌ای وجودشناختی است؟

ایشان می‌گویند «وقتى که مى گوییم: (سیمرغ واقعاً وجود ندارد)، «وجود» واقعیتى را تصدیق نمى کنیم» اگر وجود محمولی مورد نظرشان است، سخن درستی است. اما چرا به همان نحو که در چند صفحه بعد، «وجودِ» امر واقع منفی را پذیرفته‌اند اینجا نمی‌پذیرند. آنجا گفته‌اند:

«بلکه مى توان گفت مطابَق گزاره، یک امر واقع است، یعنى این امر واقع (یا این واقعیت) که سیمرغى وجود ندارد. این امر واقع یکى از موجودات عالم است، و دقیقاً به همان معنایى که خورشید، درخت، داغى و... وجود دارند، وجود دارد؛ لیکن از سنخ اشیا یا صفات نیست، بلکه به مقوله وجودشناختى متمایزى تعلق دارد. به دیگر سخن، سیمرغ وجود ندارد، ولى این امر واقع که سیمرغ موجود نیست، وجود دارد و میان این دو گفته تناقض نیست.»

چرا تناقض نیست؟ اگر دومی هم مقوله‌ای وجودشناختی است که وجود دارد و وجود ندارد متناقض است. ما می‌گوییم واقعا تناقض ندارد چون وجود اولی (سیمرغ وجود ندارد) وجود توصیفی بود و وجود دومی (این امر واقع - که سیمرغ وجود ندارد- وجود دارد) وجود اشاره‌ای است.

سوال: شاید ایشان به لحاظ منطقی موضوع را متفاوت کرده‌اند که وحدت موضوع در تناقض باقی نماند.

پاسخ: بله، این به ذهن بنده هم رسیده بود که بخواهند بگویند موضوع یکی «سیمرغ» است و موضوع دومی «سیمرغ موجود نیست» است و چون تغایر در موضوع رخ داده، تناقض نیست. اما به صرف اینکه به لحاظ منطقی گفتیم که موضوع دو تا شد مشکل حل می‌شود؟ بله، مشکل تناقض حل می‌شود؛ اما آیا واقعا در این دومی یک وجود دست ما آمد؟ اینکه تعبیر کنیم که این هم یک مقوله «وجودشناختی» است اساساً نادرست است. زیرا نفس‌الامر استقلالاً اوسع از وجود است. این تعبیر که امر منفی را ببریم بیرون از حوزه وجود [این تعبیر: وجود دارد؛ لیکن از سنخ اشیا یا صفات نیست] کار خوبی است اما اینکه بعدش بگوییم این هم یک مقوله وجودشناختی است قابل قبول نیست؛ مگر اینکه از لفظ «مقوله وجودشناختی» چیز دیگری را اراده کنند و مثلا «نفس‌الامری بودن» باشد. اینکه به نحوی توضیح می‌دهند که گویی فلاسفه و منطقیون مسلمان امر واقع منفی را قبول ندارند، این طور نیست. بله، این تعبیر را ندارند، اما بحث نفس‌الامر را مطرح کرده‌اند که این را هم شامل می‌شود. ایشان در ادامه می‌گویند این تعبیر عجیب و غریبی است و به متافیزیک بسیار انبوهی می‌انجامد:

«جالب توجه است که بیشتر طرفداران رویکرد مبتنى بر امر واقع، وجود امر واقع منفى را انکار مى کنند. البته، آنها اذعان دارند که پذیرش چنین هویاتى مستلزم تناقض نیست، ولى به باور آنان، این دیدگاه غریب و دور از فهم متعارف است و افزون بر این، به متافیزیک بسیار انبوهى مى انجامد. براى مثال، درباره یک کتاب مى توان بى نهایت جمله سالبه صادق بیان کرد: (جِرم این کتاب یک کیلوگرم نیست)، (جرم این کتاب دو کیلوگرم نیست)، و... اگر بنا باشد به ازاى هر گزاره سالبه صادق، یک امر واقع منفى داشته باشیم، با بى نهایت امر واقع در ارتباط با هر شىء خاصى روبرو خواهیم بود.»

این تعابیر به خاطر این است که امر واقع منفی را مقوله وجودشناختی کردید و ذهن این را پس می‌زند. اما اگر گفتید که اینها حوزه‌های نفس‌الامری‌ای است که از سنخ وجود و عدم مقابلی نیست، چه مشکلی دارد؟ به متافیزیک انبوه منجر شود، چه مشکلی هست؟ مثلا آیا کسی با اینکه مجموعه اعداد طبیعی بی‌نهایت است، احساس مشکل می‌کند؟ خیر. فضا فضایی است که بی‌نهایت در آن مشکلی ایجاد نمی‌کند. چون حوزه‌اش حوزه وجودشناختی نیست، حوزه مطلق واقعیت‌شناسی است.

اهمیت ازتکازات فطری در تحلیلها

سوال: این چه استدلالی است که بگوییم خیلی انبوه شد و جهان شلوغ شد پس غلط است؟!

پاسخ: [این چیز بدی نیست چون این را برخلاف فطرتش می‌یابد.] قبلا گفتیم که فطرت بشر یک اقیانوسی است که واقعیات را درک کرده و از این اقیانوس به اندازه یک لیوان را توانسته تدوین کند. اما در همین فضای تدوین، خلاصه آن فطرت هنوز وجود دارد. انسان می‌یابد که این طوری جور درنمی‌آید. یک مشکلی دارد. واقعا اگر کسی در فضای وجود رسمی، بگوید متافیزیک انبوه، حق دارد [که ذهنش با آن مخالفت کند.] در فضای عدد، انسان این بی‌نهایت عدد را به عنوان بی‌نهایت موجود قلمداد نمی‌کند که به بی‌نهایت بودن آن اعتراف می‌کند. بله، اگر کسی بگوید اصلا عدد یعنی چیزی که معدود داشته باشد، یعنی وقتی می‌گوییم دو، یعنی مثلا دو تا سیب، وقتی می‌گوییم ده، یعنی ده تا پرتقال و ...؛ آنگاه دیگر انسان اینکه مجموعه اعداد طبیعی را بی‌نهایت بداند پس می‌زند. شما بروید بالا ببینید یک اعداد بسیار بسیار بزرگی را که قرار باشد مثلا این تعداد ستگارگان است. خوب حالا عدد بعدی معروضش چیست؟ و همین طور اعداد تا بی‌نهایت برود و هرکدام هم معروض داشته باشد. دیگر فطرتتان قبول نمی‌کند که مرتب از خزانه فیزیک بردارید و سلسله اعداد را هم تمام نشدنی بدانید. ذهن پس می‌زند. اما اگر در همان موطنی که مال عدد است پیاده کنید، ذهن آرام است.

اشاره‌ای به نظریه‌های صدق

[در ادامه (از دقیقه 13 به بعد) تعدادی سوال و جواب به صورت رفت و برگشتی مطرح شد که مطلب جدیدی نداشت و دوباره به ادامه جملات مقاله بازگشتیم:]

«شاید بتوان این اشکال را با استناد به برخى از تقریرهاى نظریه مطابقت در صدق و یا نظریه صدق ساز برطرف نمود.»

درباره نظریه‌های صدق، شش نظریه مرسوم است که اگر فرصت شود درباره آنها هم بحث کنیم. آنها عبارتند از:

1.      نظریه مطابقت صدق

2.      نظریه  هماهنگی صدق (که ظاهرا شروعش با لایب‌نیتس است و اصل حرفش حرف خوبی دارد که توجهی کرده بود به اصل موضوعی کار کردن ذهن که در این فضا حتما معیار باید هماهنگی باشد.)

3.      نظریه عملگرا

4.      نظریه زیادتی صدق

5.      نظریه غیرتوصیفی بودن صدق

6.      نظریه سمانتیکی صدق

با مبانی مفصلی که به‌ویژه سال قبل مطرح کردیم همه این نظریه‌ها در طول نظریه مطابقت است؛ یعنی اگر اوسعیت نفس‌الامر از واقع برای ذهن بشر حل شود می‌بیند که همه اینها ذیل نظریه مطابقت با نفس‌الامر قرار می‌گیرد.

فاصله گرفتن تقریر مقاله از مقصود اصلی برهان

 براساس نظریه مطابقت، صدق هر گزاره (یا برخى از انواع گزاره ها)، به معناى مطابقت آن با واقعیت است. بنابراین، به ازاى هر گزاره صادق (یا دست کم برخى گزاره هاى صادق)، واقعیتى وجود دارد که مطابَق آن به حساب مى آید. تقریرهاى بسیار متفاوتى از نظریه مطابقت ارائه شده است. براى تکمیل مرحله اول برهان، به نظریه اى نیاز داریم که داراى دو ویژگى باشد:

الف) حدّاکثرى باشد؛ یعنى براساس آن، صدق همه گزاره ها، حتى گزاره هاى سالبه (و به ویژه هلیه هاى بسیطه سالبه) به معناى مطابقت باشد.

ب) صدق را به معناى مطابقت با عالم وجود (یعنى با برخى موجودات) تلقى کند، نه مطابقت بانفس الامر (به معناى اعم از وجود).

چنین نظریه اى را مى توان نظریه حداکثرى مطابقت با عالم وجود نامید و به شکل زیر صورت بندى کرد:

به ازاى هر گزاره صادق، شیئى وجود دارد که صدق آن گزاره، به واسطه مطابقت با آن شیىء است.

الان یک سوال مطرح می‌شود که ما در قضایای ریاضی قضایای موجبه‌ای داریم که شیء در مقابل آنها نیست. این شیئی وجود دارد، شیء به معنای یک ابژه خارجی است یا به همان معنای اشاره‌ای مورد نظر ما؟

با پذیرش این نظریه مى توان مرحله اول برهان را این گونه بازسازى کرد:

فرض: چنین نیست که ضرورتاً واقعیتى وجود دارد.

(1) بنابراین جهان ممکنى مانند W هست که در آن هیچ واقعیتى وجود ندارد.

(2) پس گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) در W صادق است.

 (3) بنابراین، (با توجه به نظریه حدّاکثرى مطابقت با عالم وجود) واقعیتى در W وجود دارد که مطابَق گزاره یاد شده است.

(3) با (1) منافات دارد، بنابراین فرض استدلال نادرست است.

در بیان قبلی در جمله (2) کلمه «واقعا» بود اینجا «هیچ واقعیتی وجود ندارد» را گذاشتند. این تطبیق به وضوح از مقصود اصلی برهان فاصله گرفته شده است همچنین اینکه تعبیر از واقعیتی در جهان ج می‌کند این مقصود برهان نیست. این واقعیت خاص است؛ اما واقعیت برهان اشاره است به بستری که حتی قضایای کاذبه هم واقعیتی در آنجا داشتند.

بنابراین، پرسش اصلى در بررسى مرحله اول برهان این است که نظریه حدّاکثرى مطابقت با عالم وجود تا چه اندازه پذیرفتنى است؟ نظریه مطابقت (در شکل کلّى آن) در برخى موارد، کاملاً ارتکازى و معقول مى نماید؛ مانند گزاره هاى حملیِ موجبه اى که در موضوع و محمول آنها مفهوم (عدم) به کار نرفته باشد. اما در دیگر موارد، از جمله گزاره هاى سالبه (به ویژه هلیه هاى بسیطه سالبه) یا گزاره هایى که در موضوع یا محمول آنها مفهوم (عدم) به کار رفته باشد، مسئله به این روشنى نیست. براى مثال، گزاره (سیمرغ وجود ندارد) (یا گزاره (سیمرغ معدوم است)) را در نظر بگیرید. این گزاره صادق است، ولى با چه موجود یا موجوداتى مطابقت دارد؟

مساله فقط قضایای سالبه نیست. به همین جهت بود که عرض شد از «عدد اول بعدی» شروع کنید. قبلا هم مفصل اشاره کردیم که برهانهای غیرمختلف فیه داریم که سلسله اعداد اول بی‌نهایتند. یعنی هر عدد اولی که برسیم می‌دانیم که حتما عدد اول بعدی وجود دارد. و از برندهای برخی موسسات ریاضی این است که بگویند فعلا ما آخرین عدد اول کشف شده را شناسایی کرده‌ایم؛ در عین حال همه می‌دانند عدد اول بعدی هم هست. حالا این عدد اول بعدی کجاست؟ به تعبیری که در بالا آمده: «اینکه عدد اول بعدی وجود دارد یک قضیه صادق است. اگر این گزاره صادق است، با چه موجود یا موجوداتی مطابقت دارد؟ ببینید اینجا دیگر گزاره سلبی هم نگفتیم. گزاره ایجابی است. عدد طبیعت دارد، وجود ندارد و قرار نیست حتما موجود باشد.

طرفداران نظریه مطابقت، براى حل مشکلاتى از این دست، اصلاحاتى را در این نظریه اعمال کرده اند و در نتیجه، تقریرهاى متفاوتى از نظریه مطابقت پدید آمده است. در ادامه چهار راه حل متفاوت را براى مسئله صدق در گزاره هاى سالبه گزارش مى کنیم. چنان که خواهیم دید، تنها برخى از این راه حل ها با نظریه حدّاکثرى مطابقت با عالم وجود، سازگار است.

این زحمت خوبی است که تقریرهای متعدد که دیگران گفته‌اند را ایشان در اینجا ارائه داده‌اند. انشاالله جلسه بعد اینها را بررسی کنیم.


[1] . این حرف W مخفف World است. ما اگر بودیم، حرف ج را می گذاشتیم که مخفف جهان است.