سفارش تبلیغ
صبا ویژن

13.1. ادامه بررسی متن مقاله «نقد برهان صدیقین علامه طباطبایی»

بسم الله الرحمن الرحیم

13. ادامه بررسی متن مقاله «نقد برهان صدیقین علامه طباطبایی» (3)

 

[در ابتدای جلسه پرسش و پاسخی از بحثهای دیروز مطرح شد که سوال کننده اصرار داشت که بیشتر تکرار مطالبی بود که برای سوال کننده واضح نشده بود. سپس ادامه متن خوانده و بحث شد:]

نفس‌الامر اوسع از وجود است نه در عرض آن

در ادامه مقاله [آقای مروارید] به تعلیقه 15 رسیدیم:

«15. بسیارى از فیلسوفان مسلمان نیز (شیئیت) و (ثبوت) را مساوق وجود مى دانند. براى نمونه نک: اسفار، ج 1، ص 75؛ نهایة الحکمة، ج 1، ص 78.»

بله، این نسبت درستی است. اما عرض شد که اگر وجود را وجود توصیفی در نظر بگیریم، این مدعا [= مدعای فیلسوفان مسلمان] قابل دفاع نخواهد بود. حالا به ادامه متن برگردیم:

«براساس دیدگاه تبعى، ساکنان عالم نفس الامر ثبوت تبعى دارند؛ یعنى به تبع وجود خارجى متقرر هستند. این نظریه تلاش دارد به گونه اى عالم نفس الامر را به عالم وجود ارجاع دهد و به این ترتیب از اشکال یاد شده بر دیدگاه استقلالى رهایى جوید. مهم ترین طرفدار این دیدگاه، علامه طباطبایى است. به باور او، به ازاى هر گزاره نفس الامرى (مانند (عدم علت، علت عدم معلول است))، گزاره صادق دیگرى (مانند (وجود علت، علت وجود معلول است)) هست که با عالم وجود مطابقت دارد و مطابَق گزاره اول به تبع مطابَق گزاره دوم موجود است.16

این دیدگاه نیز با مشکلاتى مواجه است. حتى اگر بتوان نظریه علامه را درباره گزاره هایى چون (عدم علت، علت عدم معلول است) پذیرفت، در مورد دیگر گزاره ها ناکارآمد مى نماید. »

این سخن درستی است. قبلا هم بحث کردیم که این دیدگاه تبعی قابل دفاع نیست.

«براى نمونه، مثال تکرارى (سیمرغ معدوم است) را در نظر بگیرید! مطابَق این گزاره به تبع چه واقعیت موجودى تقرر دارد؟»

البته علامه این گونه گزاره‌ها را هم بحث کرده و ما قبلا در مباحث نفس‌الامر که در بحث تفسیر مطرح شد عبارات ایشان را آوردیم و مفصل بحث کردیم.

«حال، با صرف نظر از مشکلات دو دیدگاه یاد شده، به این پرسش مى پردازیم که این دو رویکرد چه تأثیرى در مرحله اول برهان علامه دارند.

آشکار است که براساس دیدگاه استقلالى، استدلال مرحله اول تمام نیست. بند (2) استدلال این بود که گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) در جهان ممکن W صادق است. مطابق دیدگاه استقلالى، صدق این گزاره تنها مستلزم آن است که مطابَقى در عالم نفس الامر (نه در عالم وجود) داشته باشد. بنابراین نمى توان از (2) به (3) (وجود واقعیتى در W ) رسید.»

ایشان در اینجا کلمه «وجود» گذاشتند: «وجود واقعیتی در ج» اگر منظور وجود اشاری است به معنای اصل‌الواقعیه، که خوب است. واقعیتی که در بستر هر واقعیتی است نه خود واقعیت بخشی و خاص.

«نتیجه این است که در W هیچ واقعیتى وجود ندارد، ولى برخى از امور نفس الامرى (از جمله مطابَق (هیچ واقعیتى وجود ندارد)) متقرّرند، و این هیچ تناقضى را در پى ندارد. البته در صورت پذیرش دیدگاه استقلالى، مى توان با استدلالى مشابه استدلال مرحله اول، گزاره (ضرورتاً چیزى تقرّر دارد) را اثبات نمود (منظور از (تقرر) در این جا، اعم از وجود و تقرّر نفس الامرى است):»

تا اینجا خوب است. البته ما لفظ واقعیت را گذاشتیم، ایشان تقرر را گذاشتند. بعدا باید بحث کنیم ببینیم کدام بهتر است. این را در تعلیقه 18 عرض خواهم کرد.

«فرض: چنین نیست که ضرورتاً چیزى تقرر دارد.

(1) بنابراین جهان ممکنى مانند W هست که در آن هیچ چیز تقرّر ندارد.

(2) پس گزاره (هیچ چیزى تقرّر ندارد) در W صادق است.»

این گونه تعبیر- چنانکه قبلا هم گفتیم - به‌نوعی از مقصود برهان فاصله گرفتن است. تقرر و واقعیت را به صورت بخشی و خاص نگاه می‌کنند. چیزی تقرر دارد، یعنی چیز خاص، تقرر خاص، و مقصود برهان این نیست. ولی فعلا مقصود معلوم است.

«(3) بنابراین، (با فرض دیدگاه استقلالى درباره نفس الامر) چیزى در W تقرّر دارد که مطابَق گزاره یاد شده است.

(3) با (1) منافات دارد. بنابراین، فرض استدلال نادرست است.»

ببینید به این صورت محکمتر نتیجه داد. یعنی با اینکه ایشان به صورت تقرر بخشی در نظر گرفت (واقعا با واقعیتی فرق دارد) اما آن اشکالاتی که داشتند به این تقریر وارد نبود. یعنی نفس‌الامر را اوسع از وجود گرفتیم و با این اوسعیت آن تقرر بخوبی سر می‌رسد و نیازی به مقوله‌وجودشناختی نداریم، بگویید مقوله واقعیت‌شناختی.

«روشن است که گزاره (ضرورتاً چیزى تقرر دارد) از گزاره (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد) ضعیفتر است.»

چرا ضعیفتر است؟ این را اصلا قبول نداریم بلکه قویتر است. ضعیفتر بودنش به خاطر انس ماست با محسوسات و وجود خارجی و موطن کن؛ وگرنه نزد عقل اصلا قبول نداریم؛ اتفاقا قضایای ریاضی در نزد عقل، بمراتبی قویتر است از قضایای مربوط به عالم کن.

تلمیذ: ظاهرا مقصود ایشان از ضعیفتر، ضعیفتر مورد نظر ما نیست. بلکه تعبیر ضعیفتر در اینها به معنای این است که ادعایش کمتر است و لذا اثباتش ساده‌تر است. یعنی مدعای کمتری را مطرح کرده است.

پاسخ: یعنی: مقصود از ضعیفتر این است که مؤونه کمتری برای اثباتش نیاز است نه اینکه محتوایش سست است. این که موید بحث ماست؛ زیرا برهان صدیقین یعنی طوری سخن بگوییم که مؤونه کمتری داشته باشد. هرچه مؤونه کمتری داشته باشد به مقصود ما نزدیکتر است.

«اثبات گزاره اول براى برهان صدیقین به تقریر علامه کافى نیست؛ زیرا بر فرض که مرحله دوم برهان را بپذیریم، از گزاره اول تنها مى توان تقرر یک واجب التقرّر را نتیجه گرفت، نه وجود یک واجب الوجود را (به خاطر داشته باشید که مطابق دیدگاه استقلالى، تقرر نفس الامرى مجزا و مستقل از وجود است).»

 [این جمله آخر را] چه کسی گفته است؟ [= قابل قبول نیست] دیدگاه استقلالی می‌گوید یک بخشی از نفس‌الامر مستقل از وجود است نه کل آن. کل نفس‌الامر شامل وجود است و عام و خاص مطلق است. وقتی می‌گوییم تقرر یعنی واقعیت و حقانیت. «زید قائم است» تقرر دارد یا نه؟ معلوم است که دارد. هر موجود خارجی تقرر دارد. یک واژه‌ای پیدا کردیم به نام تقرر، به نام واقعیت، که همه‌جا می‌آید. آیا «مجموعه زوایای مثلث 180 درجه است» واقعیت دارد اما «زید ایستاده است» واقعیت ندارد؟ . آیا «مجموعه زوایای مثلث 180 درجه است» واقعیت دارد اما «خدا موجود است» واقعیت ندارد؟ اگر منظورمان از تقرر یک معنای وسیعی است که همه حوزه‌های حقانیت را می‌گیرد، نمی‌توانید بگویید مجزاست.

معنای وجود درباره خدا به نحو اشاره‌ای است نه توصیفی

تلمیذ: اینجا نیاز نیست حتما مجزا را به عنوان در مقابل بگیریم، بلکه به همان معنای عام و خاص مطلق بگیریم. ایشان می‌خواهند بگویند که اگر به این معنای عام گرفتید، باز هم دیگر نمی‌توانید بگویید واجب‌الوجود، بلکه فقط واجب‌التقرر بودن اثبات می‌شود.

پاسخ: درست است. وجود در مقابل عدم را نمی‌شود [به واجب نسبت داد]. و اتفاقا ما می‌خواهیم بگوییم تمام مقصود برهان همین است که همان فرمایش سیدالشهدا [را بگوید] که: «یصیب الفکر منه الایمان بانه موجود و وجود الایمان لا وجود الصفه» تعبیر امام در آن خطبه چه بود؟ «سبق الاوقات کونه و العدمَ وجودُه» دقت کنید: «سبق العدمَ وجودُه» نه طرد العدم وجوده. وجود مقابل‌دار یا موجود است یا معدوم، و وجودش طارد عدم است. اما امام می‌فرماید «سبق العدمَ وجودُه» اینجا العدم است. العدم یعنی حقیقت [ِعدم]، نه عدم خاص خودش. [چند گونه می‌شد گفت:] سبق وجودُه عدمَه؛ طرد وجودُه عدمَه، اما فرمود «سبق العدمَ وجودُه» این وجود، وجود اشاری است چون سابق بر العدم است.

تلمیذ: به نظرم از این جهت اشکالی بر ایشان وارد نیست. ایشان در فضای رایج ما حرف می‌زند که همین الان اگر به ما بگویند: «پس واجب‌الوجود را اثبات نتوانسید بکنید، فقط یک واجب‌التقرر را اثبات کردید» ذهن ما پس می‌زند. یعنی در این فضا که شما مطرح کردید این سخن درست است و مشکلی ندارد؛ اما در فضای کلاسیک این ذهن را پس می‌زند و انگار خدا اثبات نشد.

پاسخ: بله، بنده هم که قصدم از این بحث رد کردن ویا اثبات یک دیدگاه ... نیست. همه تلاش ما این است که ذهن ما به سراغ نفس‌الامر برود و از سرچشمه آب بردارد. مرتب نگوییم علی هذا المبنا و علی ذلک المبنا، جمیع مبادی را وسط بگذاریم و کاری کنیم که جمیع اذهان خودشان بروند و مباشرتا از نفس‌الامر لمس کنند که چیزی می‌فهمند؛ نه اینکه این چه می‌گوید و آن چه می‌گوید. ما نه می‌خواهیم این را اثبات کنیم یا آن را رد کنیم. همه تلاش ما این است که از خوبیهای زحمات دیگران استفاده کنیم تا ناظران بعدی بتوانند بروند و از سرچشمه آب بردارند.

سوال: پس خدا شد واجب‌التقرر.

پاسخ: بله، اما تقرر به معنای واقعیت که شامل همه وجود خارجی و ذهنی و ... می‌شود.

سوال: پس وجود باری‌تعالی می‌شود واقعیتِ در مقابل وجود یا ...

پاسخ: واقعیتِ در مقابل وجود؟ نه. وجود باری‌تعالی حقیقتی است که محقق الحقایق است، موجد الموجودات است. برخی نکات را اگر ذهن بگیرد دیگر پیش می‌رود. همان طور که گفتم «العدم» مسبوق است. «الوجودِ» توصیفی هم مسبوق است. یعنی یکی از مهمترین مجالی هویت غیبیه الهیه، «الوجود» است. الوجود متن خود ذات نیست، بلکه از عظیمترین مجالی است. خود این مجلاست نه ذات. اینها را باید ذهن انس بگیرد. [مسبوقیتِ] الوجود، العدم، الحیث، ... . این حَیَّثَ الحیث حرف کمی نیست. یعنی من شما را به موطنی می‌برم که وقتی می‌گویی «الحیث» به عنوان یک حقیقت و یک طبیعت مصادیقی دارد که در تمام شئونات نفس‌الامر، «الحیث»ش مسبوق است.

خلاصه این «ضعیفتر» است را یا باید به فرمایش شما معنی کنیم یا قبول نداریم که این معنا ضعیفتر باشد چون تقرر را اعم می‌گیریم و شامل همه حقایق.

«اما چنان چه دیدگاه تبعى صحیح باشد، استدلال مرحله اول معتبر است؛ زیرا در این صورت، صدق گزاره هاى نفس الامرى نیز مستلزم آن است که واقعیتى در عالم وجود تحقق داشته باشد. ولى همان گونه که گذشت، مشکل دیدگاه تبعى این است که نمى تواند تبیین مناسبى براى صدق گزاره هاى هلیه بسیطه سالبه، ارائه دهد.»

حالا می‌خواهند غیر این را ارائه دهند:

«ب) مطابقت با امر واقع منفى

در یک تقسیم بندى کلى، مى توان تقریرهاى گوناگون نظریه مطابقت را به دو دسته تقسیم کرد: تقریرهاى مبتنى بر شىء17 و تقریرهاى مبتنى بر امر واقع.18»

تعلیقه شماره 18 توضیح خوبی است. ابتدا منبع تقسیم‌بندی را نقل کرده‌اند بعد گفته‌اند:

«18 . این تقسیم بندى از منبع زیر گرفته شده است:

Marian David، The Correspondence Theory of Truth.

چنان که خواهد آمد، منظور از (fact) در این جا، مقوله وجودشناختى متمایزى است، در نظریه مطابقت مبتنى بر امر واقع، مطابَق گزاره هاى صادق تلقى مى شود.»

مروری بر لغات انگلیسی مرتبط با واقعیت و نفس‌الامر

کلمه (fact) را ایشان تعبیر می‌کنند به «امر واقع». خیلی خوب است. هم کلمه «امر»ش را داریم: «نفس‌الامر»؛ و هم کلمه «واقع»ش را داریم: «واقعیت». مقصود تفاوت ندارد که بگوییم این اصلا یک مقوله وجودشناختی است و شما اصلا نفهمیده‌اید که ما چه می‌گوییم! من مکرر عرض کردم که در نفس‌الامریات آن چیزی را که برای همه ما واضح است می‌خواهیم به هم برسانیم، بعد می‌گویند تناقض هست یا نیست، که بعدا عرض می‌کنم. [اما هرچه باشد] مقوله وجودشناختی نیست. اولا کلمه (fact) به معنای «عَمِلَ» است؛ «کاری که شد»؛ دقیقا با آن «واقعیت» که ما می‌گوییم مناسب است؛ (factor) یعنی چه؟ اسم فاعل است یعنی «عمل کننده». (Operator) هم گفته می‌شود اما (factor) به معنای «عامل خاص» [است،] یک نحوه فعال و نقش ایفا کننده. عملی که انجام شد، می‌شود (fact). در عربی می‌گویند «وَقَعَ» یک چیزی بالا بود و داشت پایین می‌آمد می‌گوییم وقع علی الارض. دیگر تذبذب، تکان خوردن، از حالی به حالی شدن، تمام شد. وقع با ثبوت و استقرار همراه است. از این اسم فاعل درست کردیم و می‌گوییم «واقع»، «واقعیت». «واقعیت» یعنی چیزی که تکان نمی‌خورد، تذبذب و کذب و دروغ و تلون در آن نیست، امر ثابت متقرر. عین این مطلب را در آنجا می‌گویند (fact). یعنی مطلبی که دیگر تمام شد. مثلا شما راس ساعت 10 صبح به کسی سلام کردید. این واقع شد. آیا می‌توانید تغییرش بدهید؟ مثلا بگویید الان می‌خواهم برگردم همان ساعت 10 صبح و مثلا با او دعوا کنم؟! نه، تمام شد. دیگر نمی‌شود تکانش داد. این کلمه (fact) است. معادل این چیزهای دیگری هم دارند. مثلا حقیقت و واقعیت: (reality)؛ ریشه‌شناسی همین (fact) را یادداشت کرده‌ام:

Etymology of "fact: A thing done or preformed

[یعنی] چیزی که شد، تمام شد، شکل گرفت و ریخت خودش را یافت. دقیقا همان «وَقعَ» در زبان عربی است. وقع هم یعنی تمام شد، واقع شد، قرار گرفت، دیگر نمی‌توان با آن کاری کرد. اذا وقعت الواقعه: اگر آینده باشد به عنوان قطعی‌الوقوع بودنش می‌گویید: «الواقعه». یعنی ثابت متقرری که شکی در آن نیست.

از کلمات دیگر: (actuality). اینها لغات متعددی دارند که هرکدام را با ارتکازی که اهل آن زبان دارند باید دید در چه حوزه‌ای به کار می‌برند. دیدم برای «امور» هم تعبیری دارند: (state of affairs). اینها کلماتی است نزدیک به هم؛ چرا بگوییم مرادها دوتاست؟ یک واقعیتی است که اذهان همه بشر سراغ آن می‌رود و یک الفاظی را هم برای اینکه واقعیت را به هم نشان دهیم به کار می‌بریم. وقتی بخواهیم این واقعیت را نشان دهیم الفاظ را به کار می‌بریم که [در اینجا] نقش اشاری هم دارند، نه توصیفی؛ که اگر بخواهیم به آنها نقش توصیفی دهیم دچار مشکل می‌شویم.

حالا می‌گویید (fact) یعنی واقع، بعد می‌گویید اینکه می‌گوییم سیمرغ وجود ندارد (fact) است، امر واقع است، منتها امر واقع منفی. همینجا اگر به دروغ بگوییم که «سیمرغ وجود دارد» این واقع هست یا نیست؟ معلوم است که نیست. یعنی در مقوله وجودشناختی آنها یک امر واقع منفی دارید؛ اگر این را بدل کنید به یک امر واقع مثبت، این دروغ می‌شود. حالا در برهان ما همین‌جا که دارید به دروغ می‌گویید سیمرغ وجود دارد، امر واقع مثبتی به ازای او نیست، اما خود دروغ بودن این، یعنی اینکه «امر واقع مثبتی به ازای او نیست» آیا واقعیت ندارد؟ آیا (fact) نیست؟ چرا از این صرف نظر می‌کنید؟ اصلا مرمای اصلی برهان این است که این را [هم] نشان بدهد. اینکه «سیمرغ وجود دارد (fact)ِ مقطعی نیست» همین جا، (fact) نبودنِ آن، (fact) است. اینکه او الان (fact) و واقع نیست، این واقع نبودن او حق است؛ اما حقی که مقابل ندارد (قبلا گفتیم که یک حقی هست در مقابل باطل، اما یک حقی هست [بالمعنی الاعم] که حتی باطل بودن باطل هم حق است و این حق مقابل ندارد). برهان می‌خواهد این را نشان دهد، یعنی ذهن را ببرد به سراغ آن مبدأ مطلقی که هر چیزی او را نشان می‌دهد؛ همه چیز در ارتباط با هم و در ارتباط جمعی با او [است]. (حالا اینکه این «ارتباط جمعی با او» چگونه می‌شود بماند برای بعد)

امر واقع منفی یک مقوله وجودشناختی نیست

حالا ایشان می‌گویند «منظور از (fact) در این جا، مقوله وجودشناختى متمایزى است». آیا می‌خواهید نفس‌الامر را اعم بگیرید، خوب الکلام الکلام؛ اگر می‌خواهید بگویید همان وجود خارجی است و در وجود خارجی یک چیزی داریم به اسم «سیمرغ نیست»؛ اینکه اصلا معقول نیست. لذا می‌گویند یک عده‌ای نتوانستند این را درست کنند. به خاطر اینکه [به عنوان] وجودشناختی به آن فکر می‌کنند، لذا نمی‌توانند. حالا این تعلیقه را تمام کنیم:

«معمولاً این واژه را در زبان فارسى به (واقعیت) ترجمه مى کنند، ولى در این نوشتار براى این که (fact) با (واقعیت) به معنایى که علامه طباطبایى در نظر دارد، خلط نشود، ..... »

این خوب است. آن چیزی که مقصود اصلی برهان است، فرق ندارد. اما آنچه در آخر کار، مرحوم آقای طباطبایی می‌خواهند به عنوان یک چیزی که روی مبانی کلاسیک حکمت متعالیه سر می‌رسد بگویند، حق با ایشان [آقای مروارید] است. چون ایشان [علامه طباطبایی] تعلیقه زده بودند به متن، و متن این بود که: «إن الوجود حقیقه عینیه» آنجا هم روی مبنای کلاسیک نمی‌توانید وجود را اشاری بگیرید و توصیفی است. روی این مبنا که ایشان [آقای مروارید] جلو می‌روند می‌گویند «وقتی ایشان [علامه طباطبایی] می‌گویند واقعیت، می‌خواهند ببرند در فضای کلاسیک وجود؛ اما ما که می‌گوییم امر واقع منفی، می‌خواهیم حوزه‌هایی از نفس‌الامر را نشان بدهیم که با آنها هماهنگ نیست.» اینجا خوب است. اما آن طور که ما عرض کردیم که وقتی ایشان [علامه طباطبایی] می‌گویند واقعیت مقصود اصلی‌ای این برهان دارد که، ولو وقتی بعدا ضد مبانی کلاسیک ایشان باشد [ایشان نپذیرند؛ اما] ما می‌گوییم عیبی ندارد، ضد مبانی کلاسیک ایشان هم شد بشود. اگر این طور جلو برویم، دیگر در آنجا فرقی نمی‌کند. الان از مقصود شما همه یک چیز می‌فهمیم. همه اذهان سراغ یک چیز مشترکی می‌روند که درک می‌کنند مقصودشان چیست.

ولى در این نوشتار براى این که (fact) با (واقعیت) به معنایى که علامه طباطبایى در نظر دارد، خلط نشود، واژه (امر واقع) را به عنوان معادل آن به کار مى بریم.

(واقعیت) در اصطلاح علامه، به معناى (موجود) است

بله، به معنای وجود است توصیفیاً؛ اما مقصود اصلی برهان ایشان این نیست.

 و همه گونه هاى موجودات، از جمله امور واقع (fact) را در بر مى گیرد. بنابراین، نسبت میان واقعیت (به اصطلاح علامه) و امر واقع، عموم و خصوص مطلق است.

یعنی حرف ایشان [آقای مروارید] این است که: وجودی که آقای طباطبایی می‌گویند طوری است که همه امر واقع را باید بگیرد و وجود ایشان اعم از امر واقع است؛ اما ما که می‌گوییم امر واقع منفی، یک وجود خاصی می‌گوییم که فقط بخشی از آن وجودی است که آقای طباطبایی می‌گفتند. اما حرف ما این شد که وجودی که ایشان [علامه طباطبایی] می‌گویند روی حساب کلاسیک، محدوده‌ی وجود و عدم [مقابلی] است، امر واقع منفی که آنها [متفکران غربی] می‌گویند، قطعا مقوله وجودشناختی نیست؛ و عام و خاص مطلق هم نیست که جزیی از وجود حکمت [متعالیه] باشد؛ بلکه حوزه‌ای از نفس‌الامر است که با این الفاظ به همدیگر نشان می‌دهیم؛ مقوله واقعیت‌شناختی و نفس‌الامر شناختی است؛ نه مقوله وجودشناختی؛ یعنی مربوط است به حوزه‌ای از آنها که عدم است و حوزه‌های دیگری هم هست که بعدا عرض می‌کنم.

تمایز حوزه‌های استلزامات و رابطه از حوزه طبایع در نفس‌الامر

این را باز تکرار کنم که خیلی مهم است که وقتی می‌خواهید این حوزه‌ها را از هم تفکیک کنید: [نه فقط تفکیک حوزه وجود و عدم از حوزه طبایع لازم است، بلکه حوزه‌های نفس‌الامریِ غیر طبایع نیز حتی با حوزه طبایع تفاوتهایی دارند.] در غیر طبایع مثالی بزنم: هر قاعده‌ علمی، مثلا ریاضی، را در نظر بگیرید، مثلا «مجموع زوایای مثلث مساوی 180 درجه است» خوب، حالا بگویید دو تا از این! یعنی دو تا «مجموع زوایای مثلث مساوی 180 درجه است» ! این را به هرکس بگویید می‌گوید دوتا ندارد. اما وقتی می‌گویید «انسان» می‌گوید دو تا انسان [فرض دارد]؛ می‌گویید 5، می‌گوید دو تا 5 [فرض دارد]، مثلا 5 تا کتاب و 5 تا گردو. چرا اینجا دو تا را قبول دارید و در آنجا خیر؟ این به خاطر این است که - قبلا هم عرض کرده‌ام- متاسفانه در فیض اقدس فقط اسم از اعیان ثابته برده‌ایم؛ آن هم طبایع بود؛ بله، طبیعت، فرد پیدا می‌کند و طبیعت و فرد هم بسیاری از اوقات در ذهن جایشان مخلوط می‌شود. اما اگر سراغ حوزه‌هایی از نفس‌الامر بروید که ریختش ریخت طبیعت و فرد نیست، مثل استلزامات، یا مثل روابط، که باز حوزه‌اش وسیعتر است، در اینجا ذهن به وضوح می‌فهمد که دوتابردار نیست. چون اصلا فرد ندارد. وقتی در آنجا به وضوح می‌فهمد فرد ندارد، خوب می‌تواند درک کند که اصلا چیزی را یافته است که عدم مقابلی برایش نیست. مثلا آیا «مجموع زوایای مثلث مساوی 180 درجه است»، قضیه صادق است یا نه؟ می‌گویند بله. می‌گوییم: آیا این «امر واقع موجود» است؟ اگر بگویند بله، پس باید دو تا هم بشود. اگر امر واقع است، خوب دوتا بشود.ببینید این از آن امر واقع‌هایی است که دوتا نمی‌تواند بشود. پس اشتباه می‌کنید که بگویید امر واقع یعنی وجود. اگر وجود بود، فرد داشت. دو تا فردش معنا داشت. تفاوت این با طبیعت چیست؟ تفاوتش به این است که حوزه‌های نفس‌الامر در اینکه در ظرف وجود و عدم ظهور کنند یا نکنند، مختلفند. اساسا واقعیتِ مثلا «لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا» اصلا در ظرف وجود و عدم ظهور نمی‌کند. این حق است، صدق است، حوزه‌ای از نفس‌الامر است که اصلا در حوزه وجود نمی‌آید، برخلاف طبیعت. طبایع کلیه حوزه‌ای از نفس‌الامر است که با حوزه وجود و عدم مرتبط است. لذا وقتی در ظرف وجود خارجی بیاید، فرد می‌شود. وقتی در ظرف وجود ذهنی برود، کلی می‌شود. خودش چیست؟ لا کلیه و لا جزئیه، لاموجوده و لا معدومه. طبایع ریختش ریختی است که امکان ظهور در موطن وجود و عدم دارد، اما استلزامات [امکان ظهور در موطن وجود و عدم] ندارد، معانی حرفیه [امکان ظهور در موطن وجود و عدم] ندارد. خود معانی حرفیه مال حوزه وجود و عدم مقابلی است، اما ظهور در حوزه وجود و عدم مقابلی نمی‌کند. یعنی در مورد یک معنای حرفی نمی‌توانید بگویید که «بگو ببینم این موجود است یا معدوم؟» لذا عرض می‌کردم معانی حرفیه با استلزامات فرق می‌کند؛ چون استلزامات اصلا کاری با حوزه وجود و عدم ندارد؛ اما معانی حرفیه خاصه (نه معانی حرفی در کلیات، بلکه معانی حرفیه‌ای که در طرفین موجود محقق است) [این معانی و] نسبی که حتی در ظرف وجود محقق است، خودش در ظرف وجود ظهور کرده؛ اما نه به معنای یک امر مستقل؛ برخلاف انسان، انسان ظهور می‌کند به عنوان یک فرد؛ اما معانی حرفیه ظهور می‌کند در اینجا، خودش را در ضمن طرفین می‌نمایاند، اما استلزامات اصلا ظهور در اینجا ندارند. استلزامات فقط ظهور برای عقل دارند و در اینجا اصلا نمی‌توانید نشانشان بدهید.

تکلمه: مثالی دیگر برای درک نفس‌الامریِ طبائع و استلزامات، عدم امکان تکرار فهم است؛ یعنی همان طوری که سابق عرض کردم که مثلا مساوات زوایای مثلث با قائمین، دوتا نمی‌شود از آن فرض کرد، همان طور ممکن نیست دوبار آن را فهمید. ممکن است دوبار آن را در ذهن احضار کرد اما نمی‌شود در حالی که آن را فهمیده‌ام دوباره بفهمم، و این خود برهانی است بر اینکه موطن درک عقلانی، موطن وجود و عدم و موطن فرد نیست که قابل تکرار باشد، به خلاف وجود ذهنیِ این فهم، که قابل اخطار و احضار متعدد است.

 اینها مبادی‌ای است برای اینکه هر جا از این حقایق صحبت می‌کنیم فوری نگوییم مقوله‌ای است وجودشناختی؛ این اصلا به وجود نمی‌تواند بیاید؛ «لو کان فیهما ...» قاعده فیثاغورث؛ «عدد پی گنگ است» و ... . آیا صادق است یا نه؟ بله. حالا کجاست؟ چند تا وجود دارد؟ معنی ندارد. پس خود اینها [از این جهت که نفس‌الامریتی دارند ورای دارد وجود] از سنخ طبایعند اما باز طبیعت نیست که بتواند وجودی بگیرد.

سوال: خوب مثلا ما یک شکل می‌کشیم و نشان می‌دهیم که مجموع زوایای مثلث 180 درجه است. [پس در عالم وجود این استلزام را توانستم نشان دهم]

پاسخ: استلزاماتی مانند «لو کان فیهما آلهه ...» چطور؟ من فعلا قصدم این بود که بگویم ریخت استلزامات ریخت معانی حرفیه هم نیست؛ ولو این فرمایش شما هست. یعنی می‌شود با طرفین موجودش کنند، یعنی آن استلزام کلی را در این طرفین نشانش دهند. اما سنخ استلزامات غیر از سنخ طبایع است. ببینید شما نشان می‌دهید که این طور هست؛ اما استلزام را نمی‌توانید نشان دهید. استلزام یعنی ضرورت. در فضای هندسه اقلیدسی محال است که مثلثی باشد که 180 درجه نباشد. این را با برهان فهمیده‌اید، اما نمی‌توانید این استحاله را نشان دهید. این استحاله نفس‌الامریتی دارد که برهان آن را اثبات کرده، اما در خارج نمی‌توان نشانش داد.

خلاصه اینکه ایشان [آقای مروارید] می‌گویند: «ایشان [علامه طباطبایی] که می‌گویند وجود یعنی هرچه موجود است، ما که می‌گوییم «امر واقع» یعنی یک مقوله وجودشناختی که بخشی از آن وجودی است که شما می‌گویید.» اما این طور که من عرض کردم: آنها [فلاسفه مسلمان] که می‌گویند وجود، «ضیق» [در نظر] گرفته‌اند؛ اینها [فلاسفه غربی] که می‌گویند مقوله وجودشناختی، اشتباه کردند؛ چون هردوی اینها مربوط است به حوزه‌ای از واقعیت، که این لفظ برای آن کم است. اگکر به نحو اشاره‌ای می‌خواهید استفاده کنید که کاملا قبول داریم؛ فقط مقصود روشن باشد؛ اما اگر می‌خواهید از لفظ وجود و عدم با آن معنای مقابلی توصیفی استفاده کنید، یک چیزی کم دارد و اشتباه می‌کنید،  و واقعیت اوسع از این لفظ ماست و این لفظ ما نمی‌تواند همه واقعیت را نشان دهد.

ضرورت توجه به تفاوت بار معنایی کلمات در مقایسه فلسفه‌ها (قدما هم از امر واقع بحث کرده‌اند)

به ادامه متن برگردیم:

 

ادامه در صفحه پایین


[1] . (در آن کتاب «کیشی» که عرض کردم در ص214 می‌گوید: «وانما الاشکال فی مطابقه الاحکام لما فی العقل» وی پس از این که سخنان خواجه را رد کرده، خودش واقع‌نگرانه مطالبی را مطرح کرده و توضیحاتی هم داده، و وقتی می‌خواهد اصل مساله را حل کند می‌گوید محال است بفهمیم. از این حیث که نخواسته توجیه کند خوب است؛ اما اینکه گفته محال است یک نحوه اظهار عجز است [که پاسخ دارد])